اتاق اندیشه

جایی برای اندیشیدن

اتاق اندیشه

جایی برای اندیشیدن

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

۰

عابد بی حیا و سگ با حیا

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

روایت شده است در کوهی از لبنان، زاهدی به دور از مردم در غاری می زیست و همواره روزها را روزه می داشت و هرشب برای او گرده نانی می رسید که نیمی از آن را به هنگام گشودن روزه می خورد و و با نیمی دیگر به هنگام سحر، سحری می خورد.  و این حال روزگاری دراز پایید و مرد از کوه به زیر نیامد، تا این که در شبی از شب ها، نان از او قطع شد و گرسنگی شدت یافت و خواب را از چشم زاهد گرفت. پس نماز مغرب و عشاء را به جای آورد و آن شب را در امید خوردنی که گرسنگی بدان دفع کند، بیدار ماند اما غذایی نرسید.



در پایین آن کوه روستایی بود که ساکنان آن بر دین عیسی بودند و هنگامی که بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و از پیرمردی خوردنی طلب کرد، پیرمرد دوقرص نان جوین به او داد. زاهد دوقرص نان را گرفت و به سوی کوه روانه شد. در خانه آن پیرمرد، سگی لاغر بود که به بیماری گری مبتلا بود که به زاهد درآویخت و بر او پارس کرد و به جامه او آویزان شد.

مرد زاهد یکی از آن دونان را به سگ داد تا از او دست بردارد، سگ نان را خورد و بار دیگر به زاهد در آویخت و عوعو کرد و زوزه کشید. زاهد آن نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سگ نان را خورد و برای سومین بار به زاهد درآویخت و زوزه خود را بلندتر کرد و جامه او را به دندان گرفت و پاره کرد.

زاهد گفت : سبحان الله من سگی بی حیاتر از توندیده ام. صاحب تو دو نان بیشتر به من نداده است و تو هردو را از من گرفتی. این زوزه و عوعو و جامه دریدنت برای چیست؟

آنگاه پروردگار سگ را به سخن درآورد و سگ گفت: من بی حیا نیستم. بدان که من در خانه این مسیحی پرورده شده  ام و گوسفندانش را نگهبانی می کنم، خانه اش را پاس می دارم وبه لقمه نانی یا پاره استخوانی که به من می دهد، قناعت می کنم. چه بسیار زمانی که مرا از یاد می برند و روزها گرسنه می مانم و گاه او برای خود نیز چیزی نمی یابد. با این همه خانه اش را رها نمی کنم . از آن زمان که خود را شناخته ام به در خانه بیگانه ای نرفته ام. شیوه من همواره این بوده است که اگر غذایی یافته ام شکر کرده ام وگر نه شکیبا و صبور بوده ام اما تو همین که یک شب قرص نانت قطع شد، بردبار نبودی و صبر از کف دادی و چنان شد که از در خانه روزی دهنده بندگان به خانه مردی مسیحی آمدی. از پروردگار وحبیب خویش روی برتافتی و با دشمن ریاکارش درساختی. حالا بگو من بی حیایم یاتو؟

زاهد وقتی که این سخن را شنید، به دو دست خویش به سر کوفت و بیهوش به زمین افتاد.


                                                   
                                                                                                                                               
کشکول شیخ بهایی                                                                                              
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۲
fa bani

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی