اتاق اندیشه

جایی برای اندیشیدن

اتاق اندیشه

جایی برای اندیشیدن

آخرین مطالب

پیش ازعشق تو قلب من تهی بود و همواره به یاد مردم بازی وشوخی می کرد و سرگرم بود. تااینکه عشق، دل مرا خواند و اونیز پاسخ داد و او را نمی بینم که از کوی تو دور شود.

اگر دروغ بگویم و در دنیا به چیزی جز تو شاد باشم، به بلای خونین هجران تو مبتلا شوم و اگر در دنیا چیزی دل مرا صید کند یا هرگاه که پیش چشمم نیستی، چیزی چشمم را به سوی خود می کشد.

می خواهی مرا به وصال خود برسان و خواه به هجران خود بنشان. نمی بینم که دلم جز تو کسی را به شایستگی بپذیرد .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۰
fa bani

روایت شده است در کوهی از لبنان، زاهدی به دور از مردم در غاری می زیست و همواره روزها را روزه می داشت و هرشب برای او گرده نانی می رسید که نیمی از آن را به هنگام گشودن روزه می خورد و و با نیمی دیگر به هنگام سحر، سحری می خورد.  و این حال روزگاری دراز پایید و مرد از کوه به زیر نیامد، تا این که در شبی از شب ها، نان از او قطع شد و گرسنگی شدت یافت و خواب را از چشم زاهد گرفت. پس نماز مغرب و عشاء را به جای آورد و آن شب را در امید خوردنی که گرسنگی بدان دفع کند، بیدار ماند اما غذایی نرسید.



در پایین آن کوه روستایی بود که ساکنان آن بر دین عیسی بودند و هنگامی که بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و از پیرمردی خوردنی طلب کرد، پیرمرد دوقرص نان جوین به او داد. زاهد دوقرص نان را گرفت و به سوی کوه روانه شد. در خانه آن پیرمرد، سگی لاغر بود که به بیماری گری مبتلا بود که به زاهد درآویخت و بر او پارس کرد و به جامه او آویزان شد.

مرد زاهد یکی از آن دونان را به سگ داد تا از او دست بردارد، سگ نان را خورد و بار دیگر به زاهد در آویخت و عوعو کرد و زوزه کشید. زاهد آن نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سگ نان را خورد و برای سومین بار به زاهد درآویخت و زوزه خود را بلندتر کرد و جامه او را به دندان گرفت و پاره کرد.

زاهد گفت : سبحان الله من سگی بی حیاتر از توندیده ام. صاحب تو دو نان بیشتر به من نداده است و تو هردو را از من گرفتی. این زوزه و عوعو و جامه دریدنت برای چیست؟

آنگاه پروردگار سگ را به سخن درآورد و سگ گفت: من بی حیا نیستم. بدان که من در خانه این مسیحی پرورده شده  ام و گوسفندانش را نگهبانی می کنم، خانه اش را پاس می دارم وبه لقمه نانی یا پاره استخوانی که به من می دهد، قناعت می کنم. چه بسیار زمانی که مرا از یاد می برند و روزها گرسنه می مانم و گاه او برای خود نیز چیزی نمی یابد. با این همه خانه اش را رها نمی کنم . از آن زمان که خود را شناخته ام به در خانه بیگانه ای نرفته ام. شیوه من همواره این بوده است که اگر غذایی یافته ام شکر کرده ام وگر نه شکیبا و صبور بوده ام اما تو همین که یک شب قرص نانت قطع شد، بردبار نبودی و صبر از کف دادی و چنان شد که از در خانه روزی دهنده بندگان به خانه مردی مسیحی آمدی. از پروردگار وحبیب خویش روی برتافتی و با دشمن ریاکارش درساختی. حالا بگو من بی حیایم یاتو؟

زاهد وقتی که این سخن را شنید، به دو دست خویش به سر کوفت و بیهوش به زمین افتاد.


                                                   
                                                                                                                                               
کشکول شیخ بهایی                                                                                              
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۸
fa bani
یک نفر دنبال خدا می گشت، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می کشد. پس هرشب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد، چادرشب آسمان را می تکاند، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیرو رو. او می گفت: «خدا حتما یک جایی همینجاهاست» و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم.

آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جاداشت که خدا را در خود پنهان کند. زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر. خاک سرد بود وتاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.

نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدارا پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و دشت ها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریارا، وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگ ها را. لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب هارا. اماخبری نبود. ازخدا خبری نبود. ناامید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.

آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.

نسیم دور او گشت و گفت: «این جا مانده است، این جا که نامش تویی» و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه کوچکی را گشود، راه ورود تنها همین بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آن جا بود و بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست.

سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه.




برگرفته از کتاب هر قاصدکی یک پیامبر است اثر عرفان نظرآهاری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۱
fa bani